NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ
 توی خط یک آدمک از صدام درست کرده بود. شب می‌رفت آدمک رو لب شط طرف اسکله آویزان می‌کرد و صبح یواش یواش آدمک رو بالا می‌کشید. عراقی‌ها عصبانی می‌شدند و شلیک می‌کردند. بهروز نگاه می‌کرد ببیند از کجا شلیک می‌کنند. آرپی‌جی‌زن ماهری هم بود. بلافاصله یک کلاه کاسکت موتوری سرش می‌کرد و می‌رفت یک گوشه عراقی‌هایی رو که پیدا کرده بود با آرپی‌جی‌ می‌زد.

شهید بهروز مرادی اول دی 1335 در خرمشهر به دنیا آمد. بزرگتر که شد? با سید محمد جهان‌آرا همکلاس شد. بعدها معلمی را برگزید و در دوران جنگ، از جوانانی بود که تا لحظه آخر سقوط خرمشهر، در شهر ماند و با چشم‌های اشکبار شهر را ترک کرد؛ شهری که همه چیزش بود.

به گزارش «تابناک»، او کسی بود که وقتی در روز سوم خرداد به همراه رزمندگان، خرمشهر را به آغوش کشید و بر خاکش بوسه زد، تابلوی «به خرمشهر خوش آمدید ـ جمعیت 36 میلیون نفر» را در ورودی خرمشهر نصب کرد.

بعدها هم دانشجوی رشته صنایع دستی دانشگاه پردیس اصفهان بود و هم رزمنده‌ای که از جبهه جدا نمی‌شد، داغ شهادت پدر و برادرش و شمار بسیاری از دوستان همشهری‌اش، او را بی‌تاب کرده بود. او سرانجام در چهارم خرداد 67 در شلمچه به شهادت لبخند زد.

بهروز مرادی، هنرمند مخلص و رزمنده ایثارگر، در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود:

«مادر عزیز، امیدوارم مرا به عنوان سومین شهید خانواده خود بپذیرید... برای عزاداری به هیچ وجه نباید مراسمی برگزار کنید و هیچ‌کس حق ندارد پولی خرج کند یا مجلسی برای من برگزار کند. آنچه می‌خواهید خرج کنید، به فقرا و مستمندان بدهید یا به جبهه کمک کنید».

به روح ملکوتی بهروز مرادی درود می‌فرستیم و خاطراتی از زندگی پربارش را مرور می‌کنیم:

ـــ به عنوان یک آدم اهل هنر، شاخک‌های تیزی داشت. عراقی‌ها روی دیوارهای خرمشهر نوشته بودند: «جئنا لبقا» (آمده‌ایم که بمانیم) بهروز اصرار داشت که این نوشته‌ها باید حفظ شود تا در آینده نشان بدهد که عراقی‌ها برای چه به خرمشهر آمده بودند و نشان بدهد که چطور رفتند.

 ـــ در آموزش و پرورش که بود، می‌گفت بچه‌های فقیر خیلی زیادند، مداد و خودکار می‌گرفت به بچه‌ها می‌داد... .

ـــ در درگیری‌های روزهای مقاومت، بهروز حواسش به حیوان‌هایی بود که جا مانده بودند. این حیوان‌ها را جمع کرده بود برایشان نان خشک جمع می‌کرد. آب که در شهر نبود، می‌رفت از لب شط برایشان آب می‌آورد.

ـــ می‌گفت من هر روز دو تا عراقی رو می‌بینم که با قایق سر یک ساعت مشخص میان و میرن. اما دلم نمیاد اونها رو بزنم... می‌گفت صدای اذان رو از سنگرهاشون می‌شنوم. خیلی دلش می‌خواست اونا رو بیاره این ور، باهاشون صحبت کنه، قانعشون بکنه که جنگی که شما شروع کردید، ناآگاهانه است. نمی‌دونید برای چه می‌جنگید.

ـــ می‌گفت من می‌رم جناح راست، شما برید جناح چپ. وقتی بررسی می‌کردیم، می‌دیدم جناح چپ سنگرهاش و جان‌پناهش بیشتر بود. ما رو می‌فرستاد اونجا و خودش می‌رفت جناح راست رو پوشش می‌داد. می‌گفت، من اگر طوری بشم، خودم هستم. ولی شما اگر طوریتون بشه فردا جواب خانواده‌تون رو نمی‌تونم بدم.

ـــ فردای عملیات بود. زمانی که خستگی از سر و پای آدم می‌ریزه. روبه‌روی دشمنی که تمام دنیا بهش کمک می‌کرد. از یک طرف شهادت بچه‌ها از یک طرف بچه‌هایی که هنوز توی خط بودند. همون موقع بهروز رو دیدیم که نزدیک سنگر داشت خطاطی می‌کرد.
احمد پرسید: می‌دونید کیا شهید شدند؟
بهروز گفت: فلانی، فلانی، فلانی، اسم فرزاد رو هم گفت.
گفتیم: برادرت شهید شده، نشستی داری خطاطی می‌کنی، تو ناراحت نیستی؟ (فرزاد هم خوب یه بچه پرانرژی بود. همه دوستش داشتند. شهادتش برای ما تکان‌دهنده بود، آدم از درون می‌سوخت)
گفت: چیزی که خدا خواسته... گفتم: تو ...
گفت: منم از خدا می‌خوام یک روز شهید بشم.
گفتم: جواب خانواده‌ت رو چی می‌دی؟
گفت: مگه پدرم که شهید شد... .
گفتم: بهروز! تو پدرت هم شهید شده...؟!

ـــ فرزاد برادر بهروز شهید شده بود. هوا گرد و غبار بود، با بچه‌ها رفتیم نماز بخونیم. نمازخونه خیلی خلوت بود. دیدم بهروز با دو تا از بچه‌ها اومد برای نماز و آرپی‌جی‌اش رو گذاشت کنارش. می‌خواستم ببینم الان که برادرش شهید شده چطوری نماز می‌خونه. بعد از نماز رفتم جلو، بهش تسلیت بگم ولی بهروز با برخورد خاصی که داشت ما رو بیشتر به کار ترغیب می‌کرد. بعدش هم با دو، سه نفر از بچه‌ها سوار ماشین شدند و رفتند به سمت آبادان.

ـــ بعضی وقت‌ها می‌دیدیم یه جوجه گنجشک می‌آورد. می‌گفتیم: این چیه بهروز؟
می‌گفت: یتیمه...
می گفتیم: این مسخره‌بازی‌ها چیه؟ دیوونه شدی؟
می‌گفت: فلان‌جا خمپاره خورده بود، گنجشکه مونده بود بیرون.
بعضی وقت‌ها بزرگشون می‌کرد تا پرواز کنند. یه آشیانه پیدا می‌کرد که جوجه داشته باشه، می‌رفت اونا رو می‌گذاشت اونجا.

ـــ بعد از عملیات در مقر پرشین هتل، فرماندهان عالی‌رتبه تقدیرنامه‌ای برای بهروز آوردند، بغض گلوش رو گرفته بود. گفت: این لیاقت بهروز نیست. این متعلق است به همه پابرهنه‌هایی که اینجا آمدند.... صحبت می‌کرد و بچه‌ها اشک می‌ریختند.

 


ـــ توی خط یک آدمک از صدام درست کرده بود. شب می‌رفت آدمک رو لب شط طرف اسکله آویزان می‌کرد و صبح یواش یواش آدمک رو بالا می‌کشید. عراقی‌ها عصبانی می‌شدند و شلیک می‌کردند. بهروز نگاه می‌کرد ببیند از کجا شلیک می‌کنند. آرپی‌جی‌زن ماهری هم بود. بلافاصله یک کلاه کاسکت موتوری سرش می‌کرد و می‌رفت یک گوشه عراقی‌هایی رو که پیدا کرده بود با آرپی‌جی‌ می‌زد.

ـــ بهروز شهادت رو می‌دید و من الان هرچی فکر می‌کنم، می‌بینم بهروز غیر از این نمی‌تونست سرنوشتی داشته باشه. خودش هم دنبال همین بود. به یک نفر گفته بود، یا شهید می‌شم یا می‌رم شکایت پیش خدا. توی بیابان یه سوله درست می‌کنم، می‌رم توش بست می‌نشینم.

منبع خاطرات: کتاب «پی کوجا می گردی آمو؟» ویژه نامه نکوداشت شهید بهروز مرادی

 


[ دوشنبه 89/9/8 ] [ 11:50 عصر ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 366
بازدید دیروز: 883
کل بازدیدها: 4920274